سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بر دوستش خُرده گیری کند [و بخواهد مو را از ماست بکشد]، دوستی اش گسسته می شود . [امام علی علیه السلام]
اس ام اس جدید باحال

باد صبا وزیدن ...

وین پرده را دریدن

مردم ز بی هوایی...

.وقت است تو را چشیدن

من از دیار مستان..

تو بت ، بت پرستان

ای عشق از تو جاری

چون باد مرا برقصان

قبله.. خیال رویت

تار دلم ز مویت

گفتند که حج رسیده

محرم شدم.. به کویت

سعی است به چشمت رفتن

دل از جهان چو بستن

با تو چو بال به پرواز

از جذب خاک گذشتن

ای اهل حق و قانون

بر بحر عشق تو کانون

معنای حق چو عشق است

راهی نماند جز جنون

باز کن گره از هزار

بر دل نشین ..ده قرار

جبر است به عشق چو سوختن

نجو ...ز دل اختیار

باد صبا وزیدن ...

وین پرده را دریدن

مردم ز بی هوایی...

.وقت است تو را چشیدن

گفتم به دست.. دل آرم

بر چشم تو گذارم

جز این دل مست ز تو

لایق تو را ..ندارم

گفتی که حق به موسی

گفتا رها کن عصا

کاین چوب خشک ز دستت

در لطف ماست.. اتکا

دل از دستم شد جدا

از بند شدم چون رها

من از چو من تهی شد

جان شد ز لطف خدا

عشق  در غل زمان نیست

جای  شک و گمان نیست

دنبال چه دلیلی...؟

هر چه بجویی آن نیست

من رقصنده به بادم

باد صبا چو دادم

وینگونه رقص مستی

در دام عشق افتادم

دامی که صید صیاد است

در خاک چو جان افتاد ه ست

ای کبریای عالم..سجده بر این لطف تو

بر خاک نیست... بر باده ست

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط shayan 101/4/1:: 5:11 عصر     |     () نظر

 

الهی عاشقم ..عشقم ..بسوزان

در این قلبم به جز باده

نگنجان

من آن خاکم که میل

 یار به سر داشت

چو آن غاری که بهر یار

تار به در داشت

ز خاک خود بسوزان ..

خاکسترم کن

ز خاکستر برویان

جان در برم کن

چو خالی گشتم از خویشی

پیدا تو گردی

دلم خالی شد از غیر و فریبی

به آن دم آیی و

شیدا تو گردی

الهی می پرستم ..باده نوشم

به مستی بر تنم.. سجاده پوشم

که هستی بر تنم سجده نماید

نماند در منی

چون من نشاید

برفت از یاد من هم دل و هم دین

چو آموختم درس دل زینجا

تا چین

چه خوش عیسی بگفت..

 بر بام کوهی

مخور اندوه بر جام صبوحی

که آنکه داد ..دانه کلاعی

بر سوسن بپوشاند

رخت داغی

نشاید غافلش از تو بگردد

تو دریا باشی و ساحل نگردد

الهی....

 عشق ..چو آتش جان بسوزد

بر آن آتش ..چو پنهان گلستان

برفروزد

من از آتش و گل ...

.من از خویشم گذشتم

تو آیی و بر باده نشستم

بلیط هواپیما قشم به شیراز


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط shayan 101/3/23:: 2:16 صبح     |     () نظر

 

الهی عاشقم ..عشقم ..بسوزان

در این قلبم به جز باده

نگنجان

من آن خاکم که میل

 یار به سر داشت

چو آن غاری که بهر یار

تار به در داشت

ز خاک خود بسوزان ..

خاکسترم کن

ز خاکستر برویان

جان در برم کن

چو خالی گشتم از خویشی

پیدا تو گردی

دلم خالی شد از غیر و فریبی

به آن دم آیی و

شیدا تو گردی

الهی می پرستم ..باده نوشم

به مستی بر تنم.. سجاده پوشم

که هستی بر تنم سجده نماید

نماند در منی

چون من نشاید

برفت از یاد من هم دل و هم دین

چو آموختم درس دل زینجا

تا چین

چه خوش عیسی بگفت..

 بر بام کوهی

مخور اندوه بر جام صبوحی

که آنکه داد ..دانه کلاعی

بر سوسن بپوشاند

رخت داغی

نشاید غافلش از تو بگردد

تو دریا باشی و ساحل نگردد

الهی....

 عشق ..چو آتش جان بسوزد

بر آن آتش ..چو پنهان گلستان

برفروزد

من از آتش و گل ...

.من از خویشم گذشتم

تو آیی و بر باده نشستم

بلیط هواپیما قشم به شیراز


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط shayan 101/3/23:: 2:16 صبح     |     () نظر

بیا یارا بیا یارا

که دل بی تو خزان شد

خزان را گر چه زیباست

تو بنگر

که در دل سبزی چشمت ،نهان شد

بیا یارا بیا یارا

چو نی نالم من شب و روز

که از نی بر نیاید

جز تب و سوز

بیا یارا بیا یارا

دلم میخانه خالی از شرب

دلم صندوقچه خالی

نهاده یاد او بر درش

قفلی از سرب

بیا یارا ییا یارا

که یاری رفته از یاد

کجا خواند دلی قصه عشق

داد و بیداد

بیا یارا بیا یارا

که تو هستی و من چشمی ندارم

تو چشم من شو

که جز تو حامی ندارم

بیا یارا بیا یارا

رضا بر باد ،چون غبار رفت

که من جا مانده ام

آن تک سوار رفت

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط shayan 101/3/21:: 11:14 عصر     |     () نظر

به کجا پا گذارم در این غربت اندوه بار ،در این فاصله ها با خویش و از کجا تا به کدام مقصد ،سوار بر کدامین مرکب تاختن و تاختن و زندگی را بودن.رو میکنم به دقایقی که از پشت پنجره اطاقم در بیرون جاریست و هیاهوی رفت و آمدهایی که با شتاب کشتن زمان را گویی ایستاده اند در روزمرگی بی حاصلی که هر گامش نزدیکیست به مرگ و ایجاد فاصله ای با آن که بودیم .عده ای گرم آشنایی جدید و یا شوقی ساده از نگاهی زیبا که عشقش خواندن در تقلای تصاحب و حبس پرنده ای که در رقص پرواز دل سپردن به آن و عشقش نامیدن ساختن قفسی برا ی آن،عده ای در خیال تملک (چه خیال باطلی مگر نه آنچه از ثروت و دارایی در نزد ماست ،امانتی زود گذر است که یا به ارث میماند یا بر مالیات میرود از میان)به هر راه مشغولند به کاری که نامش را نان در آوردن گذاشتن و عده ای بی خیال تمام این هیاهوها ،خانه ای میسازند از شن در ساحل دریای مواج زندگی ،کاش میشد در قلب انسانها حک کرد که عشق بر آن نیست که تو را کس بشناساند و یا تو کس را بشناسی، که این خیالی باطل است به جهت فراق باورها ،منظرها وآگاهیها ،که باید قبول کرد هر انسان در دنیایی زندگی میسازد که تنها دنیای اوست که عشق نه در پی تصاحب آن دنیاست و نه در پی ویرانیش که عشق دریچه ایست برای ویرانی آن تصور که از خویش میبافدی در ذهن و تولدی تازه برای بودن ،عشق ققنوسیست که میسوزاندت تا تولد هر روزه تو ،دریچه ای باشد برای شناختت ،شناختی که جون حاصل گشت عشق لاجرم همنشین تمام لحظه هایت خواهد بود
این خود کیست؟
یکی در من تو را خواند ،یکی از عشق همی راند
یکی دائم به فکر خویش ،که عشق را بنده ای داند
یکی رضا رو سوی بالا کرد،غیر را چو حاشا کرد
یکی رضا بنده خاک شد ،چو دل بست و چو ماوا کرد
انسان جسم نیست چون در عبور زمان رو به فرسایش دارد و عدم و در ظاهر نه به تلاشی فراهم گردیده که دلیلی بر نقصان عمل باشد نه به تلاشی پایدار میماند که دلیلی بر عدم کوشش و دانش باشد.انسان اندیشه نیست چون نقطه اتکا آن به حواسی ست که در قیود فرکانسهای ارزیابی و آگاهی اسیر است و با تغییر هر یک رو به نابودی و طرحی نو.انسان شغل ،تخصص و مال و.... نیست که ناگزیرند تمامیت اینها از. فنا .به راستی انسان چیست؟که فرشته ها به پایش سجده ساختن و پس آن جنسی مخالف برای آرامش و درک عشق و رشد و تکامل از وجودش ساختن و این سالها به هر راه میزند تا خویش را بیابد؟تا عشق را باشد و آرامش را دو هدف اصلی که چون در برون بر یافتنش شتابان باشد ،هیچگاه به آن نمیرسد و هر توهوم رسیدنی ،راهیست به فقدان آن.در دیدگاه من ،انسان روحیست که آن خارج از تصور و پندار به بوسه ای از عشق به خاک داد و خاک وجودی گشت مقدس که فرشته ها را به سجده فرا خواند ،این حقیقتی قابل تامل است که باور کنیم ما جسمی نیستیم که روح دارد بلکه روحی هستیم که به موقت در جسمی سکنی گزیده و این یعنی باور این که این خود ما در مقام روح در تک تک ذرات هستی وجود دارد ،پس خود را میتوان دید در تک تک تارهای هستی که حیات را بوده و هستند و در خود نیز نمیتوان دید غیر از آن که به بوسه ای خاک را نفس حیات داد ،با قبول این مهم اندک اندک در میابی که تو آمده ای تا عشق را به این کلیت هستی که خود توست هدیه نمایی و در این بودن جایی نیست برای دروغ و دشمنی و پریشانی خیال ... که تمام انسانها وجودشان تویی اگر چه ذهنهاشان متفاوت با تو و کرده هایشهان مخالف با تو باشد .بهتر است تامل کرده ،خود را یافته و تنها تلاش نماییم که چون مهتابی باشیم برای بازتابش آن حقیقت جاری که در هیچ کلام نگنجد و فراتر از گفتن ماست .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط shayan 101/3/18:: 2:41 عصر     |     () نظر
   1   2      >